سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مطالب پر معنی

درد

 

من اگر دیوانه ام

با زندگی بیگانه ام

مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم

اگر صاحب و بی چیز و ناراحت

خراب اندر خراب و خانه بر دوشم

 

اگر فریاد منطق هیچ تاثیری ندارد

در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم

به مرگ مادرم:مردم

شما ای مردم عادی

که من احساس انسانی خود را

بر سرشک ساده ی رنج فلاکت بارتان

به شبهه مدیونم

میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا

در اعماق دل آغشته با خونم

هزاران درد دارم ....هزاران درد دارم


سراب آرزو ها

 

ای کسانی که مامور دفن من هستید به وصیتم گوش فرا دهید:

مرا در تابوت سیاهی بگذارید تا بدانند که هر چه سیاهی در دنیا بود کشیدم ....

چشم هایم را نبندید و باز بگذارید تا همه عالم بدانند چشم انتظار بودم و کسی به این انتظار پایانی نبخشید .....

دستهایم را باز بگذارید تا همه ببینند که از این دنیای فانی چیزی با خود نبرده ام .....

در آخر یخی شکل صلیب بر روی مزارم بگذارید تا با اولین تابش خورشید به جای عزیزم بر من بگرید ......

آری من اینگونه بودم ولی کسی .........


نه من دیگر هرگز نمیخندم ....

 

ه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم

 

دگر پیمان عشق جاودانی

 

 با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم

 

 شما کینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت

 

 ز قلب آسمان جهل و نادانی

 

 به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت

 

 تگر ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید


 

 شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران توفانی

 

 بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟

 

 شما ، رقاصه های بی سر و بی پا

 

 که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه

 

 چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت

 

 به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت

 

سحر تا شام می رقصید

 

 قسم : بر آتش عصیان ایمانی

 

 که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم

 

 که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم

 

 پای می کوبید و می رقصید

 

 لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید

 

 می بینم که می لرزید و می ترسید

 

 از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم

 

 که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی

 

 خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی

 

 و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی

 

 کنون خاموش ،‌در بندم

 

 ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم

 


سنگ مزار.....

 

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم


کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی

که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی


وداع .....

 

رو ای دوست برو!
برو ای دختر پالان محبت بر دوش!
دیده بر دیده ی من مفکن و نازت مفروش...
من دگر سیرم... سیر!...
به خدا سیرم از این عشق دوپهلوی تو پست!
تف بر آن دامن پستی که تورا پروردست!
کم بگو ، جاه تو کو؟! مال تو کو برده ی زر!


کهنه رقاصه ی وحشی صفت زنگی خر!
گر طلا نیست مرا ، تخم طلا، مَردم من،
زاده ی رنجم و پرورده ی دامان شرف
آتش سینه ی صدها تن دلسردم من!
دل من چون دل تو، صحنه ی دلقک ها نیست!
دیده ام مسخره ی خنده ی چشمک ها نیست!
دل من مامن صد شور و بسی فریاد است:
ضرباتش جرس قافله ی زنده دلان
تپش طبل ستم کوب، ستم کوفتگان
چکش مغز ز دنیای شرف روفتگان
«تک تک» ساعت، پایان شب بیداد است!
دل من، ای زن بدبخت هوس پرور پست!
شعله ی آتش« شیرین» شکن«فرهاد» است!
حیف از این قلب، از این قبر طرب پرور درد
که به فرمان تو، تسلیم تو جانی کردم،
حیف از آن عمر، که با سوز شراری جان سوز
پایمال هوسی هزره و آنی کردم!
در عوض با من شوریده، چه کردی، نامرد؟
دل به من دادی؟نیست؟
صحبت دل مکن، این لانه ی شهوت، دل نیست!
دل سپردن اگر این است! که این مشکل نیست!
هان! بگیر!این دلت، از سینه فکندیم به در!
ببرش دور ... ببر!
ببرش تحفه ز بهر پدرت، گرگ پدر
او رفت و من خودم او را فرستادم!ولی چکار کنم پس از رفتن او احساس
کردم که هیچکس را واقعا نمی توانم دوست داشته باشم.
باور کنید!هیچ نمی دانستم که با مرگ او،عشق من برای همیشه
میمیرد،ولی چکار کنم.....رفته بود.....مرده بود......وهر چه داشتم
با خودش،همذاه با خودش برده بود.
وداع را پس از درک این حقیقت تلخ ساختم

 


تکیه بر جای خدا....

 

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

در آن یک شب خدایا من عجایب کارها کردم

جهان را روی هم کوبیدم از نو ساختم گیتی

ز خاک عالم کهنه جهانی نو بنا کردم

کشیدم بر زمین از عرش، دنیادار سابق را

سخن واضح تر و بهتر بگویم کودتا کردم

خدا را بنده ی خود کرده خود گشتم خدای او

خدایی با تسلط هم به ارض و هم سما کردم

میان آب شستم سهر به سهر برنامه پیشین

هر آن چیزی که از اول بود نابود و فنا کردم

نمودم هم بهشت و هم جهنم هردو را معدوم

کشیدم پیش نقد و نسیه، بازی را رها کردم

نمازو روزه را تعطیل کردم، کعبه را بستم

وثاق بندگی را از ریاکاری جدا کردم

امام و قطب و پیغمبر نکردم در جهان منصوب

خدایی بر زمین و بر زمان بی کدخدا کردم

نکردم خلق ، ملا و فقید و زاهد و صوفی

نه تعیین بهر مردم مقتدا و پیشوا کردم

شدم خود عهده دار پیشوایی در همه عالم

به تیپا پیشوایان را به دور از پیش پا کردم

بدون اسقف و پاپ و کشیش و مفتی اعظم

خلایق را به امر حق شناسی آشنا کردم

نه آوردم به دنیا روضه خوان و مرشد و رمال

نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم

نمودم خلق را آسوده از شر ریاکاران

به قدرت در جهان خلع ید از اهل ریا کردم

ندادم فرصت مردم فریبی بر عباپوشان

نخواهم گفت آن کاری که با اهل ریا کردم

به جای مردم نادان نمودم خلق گاو و خر

میان خلق آنان را پی خدمت رها کردم

مقدر داشتم خالی ز منت، رزق مردم را

نه شرطی در نماز و روزه و ذکر و دعا کردم

نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ایجاد

به مشتی بندگان آْبرومند اکتفا کردم

هر آنکس را که میدانستم از اول بود فاسد

نکردم خلق و عالم را بری از هر جفا کردم

به جای جنس تازی آفریدم مردم دل پاک

قلوب مردمان را مرکز مهر ووفا کردم

سری داشت کو بر سر فکر استثمار کوبیدم

دگر قانون استثمار را زیر پا کردم

رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم

سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم

نه جمعی را برون از حد بدادم ثروت و مکنت

نه جمعی را به درد بی نوایی مبتلا کردم

نه یک بی آبرویی را هزار گنج بخشیدم

نه بر یک آبرومندی دوصد ظلم و جفا کردم

نکردم هیچ فردی را قرین محنت و خواری

گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم

به جای آنکه مردم گذارم در غم و ذلت

گره از کارهای مردم غم دیده وا کردم

به جای آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون

به الطاف خدایی درد مردم را دوا کردم

جهانی ساختم پر عدل و داد و خالی از تبعیض

تمام بندگان خویش را از خود رضا کردم

نگویندم که تاریکی به کفشت هست از اول

نکردم خلق شیطان را عجب کاری به جا کردم

چو میدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد

نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم

نکردم اشتباهی چون خدای فعلی عالم

خلاصه هرچه کردم خدمت و مهر و صفا کردم

زمن سر زد هزاران کار دیگر تا سحر لیکن

چو از خود بی خود بودم ندانسته چه ها کردم

سحر چون گشت از مستی شدم هوشیار

خدایا در پناه می جسارت بر خدا کردم

شدم بار دگر یک بنده درگاه او گفتم

خداوندا نفهمیدم خطا کردم ....


آرامگاه عشق

 

شب سیاه ، همانسان که مرگ هست

قلب امید در بدرومات من شکست

سر گشته و برهنه و بی خانمان ، چو باد

آن شب ،‌رمید قلب من ، از سینه و فتاد

زار و علیل و کور

بر روی قطعه سنگ سپیدی که آن طرف

در بیکران دور

افتاده بود ،‌سکت و خاموش ، روی کور

گوری کج و عبوس و تک افتاده و نزار

در سایه ی سکوت رزی ، پیر و سوگوار

بی تاب و ناتوان و پریشان و بی قرار

بر سر زدم ، گریستم ، از دست روزگار

گفتم که ای تو را به خدا ،‌سایبان پیر

با من بگو ، بگو ! که خفته در این گور مرگبار ؟

کز درد تلخ مرگ وی ، این قلب اشکبار

خود را در این شب تنها و تار کشت ؟

پیر خمیده پشت ؟

جانم به لب رسید ، بگو قبر کیست این ؟

یک قطره خون چکید ، به دامانم از درخت

چون جرعه ای شراب غم ، از دیدگان مست

فریاد بر کشید : که ای مرد تیره بخت

بر سنگ سخت گور نوشته است ، هر چه هست

بر سنگ سخت گور

از بیکران دور

با جوهر سرشک

دستی نوشته بود

آرامگاه عشق