مطالب پر معنی

راز دوستی

راز دوستی

راز دوستی در این است که هرگز اشتیاق دوستانت را نسبت به مسائل مختلف تحقیر نکنی.

راز دوستی در این است که محبت را نه تنها با کلام بلکه با نگاه و لحن صدا نیز ابراز کنی.

راز دوستی در این است که حالات خوب و بد خود را به دیگران تحمیل نکنی, اما به آنها فرصت دهی که احساس خود را بیان کنند.

راز دوستی در این است که دوستانت را تحسین کنی بی آنکه بدانند چه احساسی نسبت به آنها دارید.

راز دوستی در این است که به تنش های موجود در رابطه ات بها ندهی و دست به کاری بزنی که موجب تقویت دوستی شود.

راز دوستی در این است که بیشتر گوش کنی تا دیگران را وادار به شنیدن کنی.

راز دوستی در معتمد بودن است. روی حرفت بایست به قولت عمل کن و به تعهدت پایبند باش.

راز دوستی در این است که هرگز دوستانت را قضاوت نکنی بلکه همواره نکات مثبت آنها را ببینی.

راز دوستی در این است که روابط خود با دوستانت را به روابطی استثنایی تبدیل کنی


خدایا بالاترازبهشت هم داری؟

خدایا بالاترازبهشت هم داری؟

برای زیرپای مادرم میخواهم
 
خداوندا زیباترین لحظه ها را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظه هایش رابه خاطرمن ازدست داد... 
به سلامتی مادر واسه اینکه دیوارش ازهمه کوتاهتره!
به سلامتی مادربخاطر اینکه هیچوقت نگفت من،همیشه گفت بچه هام...
به سلامتی مادر بخاطر اینکه همیشه ازغمهامون شنید اما ازغصه هاش نگفت...
به سلامتی مادر بخاطر اینکه از سلامتیش برای سلامتی بچه هاش گذشته....
به سلامتی مادر به خاطر زندگی که همراه با شادی وامید ومهربونی بهمون داد...
به سلامتی مادرچون هیچوقت خستگیشو به رخمون نکشید وازش گلایه ای نکرد...
به سلامتی مادر چون اگه خورشید نباشه میشه گذرون کرد اما بدون حضور مادر زندگی یه لحظه هم معنی نداره...
طرح کمرنگی بودم ازعشق،نقطه چینی از خویش،توتمامم کردی...

بچه که بودم دلم به گرفتن گوشه چادر مادرم و رفتن به بیرون خوش بود
اکنون بزرگ شده ام مادرم را می خواهم , نه برای گرفتن گوشه چادرش
می خواهمش که با گوشه چادرش اشکهایم را پاک کنم.
نه اینکه دلم خوش شود که می دانم نمی شود !
شاید آرام بگیرم با بوی خوش چادر مادرم

مادرم دوستت دارم. 



سه چیز

سه چیز

سه چیز را با احتیاط بردار:قدم،قلم، قسم!
 
سه چیز را پاک نگه دار:جسم،لباس،خیال
 
از سه چیز را به کار گیر:عقل،همت، صبر!
 
 از سه چیز خود را دورنگهدار:افسوس، فریاد، نفرین!
 
سه چیز را آلوده نکن:قلب، زبان، چشم!
 

اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن:

خدا، مرگ و دوست.

پروردگارا...

پروردگارا...

پروردگارا 

             

داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم

                            

چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.

     

 

یادم باشد حرفی نزنم به کسی بر بخورد
نگاهی نکنم دل کسی بلرزد 
خطی ننویسم آزار دهد کسی را
که تنها دل من ؛ دل نیست

 


محبت را هدیه دهیم ...

محبت را هدیه دهیم ...


http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/matalebeziba/alone12.matalebeziba.ir.jpg


اتوبوس با سر و صدای زیادی در حرکت بود ...
یکی از مسافران پیرمردی بود که دسته گل سرخِ بسیار زیبایی در دست داشت،
نزدیک او دختر جوانی نشسته بود که مرتب به گل های زیبای پیرمرد نگاه می کرد!
به نظر می رسید از آنها خیلی خوشش آمده ...
ساعتی بعد اتوبوس توقف کرد و پیرمرد باید پیاده می شد ...
پیرمرد بدون مقدمه چینی دسته گل را به دختر جوان داد و گفت:
مثل اینکه شما گل رُز دوست دارید؟ فکر می کنم همسرم هم موافق باشد که گل ها را به
شما بدهم؛ به او خواهم گفت که این کار را کردم.
دختر جوان از دریافت گل ها بسیار خوشحال شد و تشکر کرد .
پیرمرد پیاده شد و اتوبوس دوباره به راه افتاد ...
دختر بیرون را که نگاه می کرد ؛ پیرمرد را دید که به سمت قبرستان کنار جاده می رود ...
 
*


گاهی بهترین و زیباترین چیزهای دنیا قابل دیدن و لمس کردن نیست و فقط باید از درون احساسشان کرد.

 



عشق واقعی ...

عشق واقعی ...


http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/matalebe2/love5.matalebeziba.jpg


هنوز هســـت!


عشق واقعی را میگویم…

خیانت هست،دروغ هست، بازی با دل هم هست،

درست…!

ولی یه جایی گوشه ی پاک دلِ بعضیا،

به دور از گناه ها و بدی ها ..

هنوز هم هســت عشق واقعی



ابلیس

ابلیس


                   

دو پسر بچه ی سیزده و چهارده ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که در آن هنگام یک مرد شرور که بزرگ و کوچک فرقی برایش نداشت، برای سر کیسه کردنشان سراغ آنها رفت، ابتدا به پسر بچه ی سیزده ساله که خیلی زرنگ و باهوش بود گفت: "من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم" پسر بچه ی سیزده ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی چهارده ساله رفت و گفت: "تو چی پسرک! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی چهارده ساله که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی پنجاه سنتی درآورد و آن را به مرد شرور داد! مرد شرور پس از گرفتن سکه ی پنجاه سنتی از پسرک ساده به سراغ پسرک سیزده ساله رفت و خشمش را با زدن لگد و مشت بر سر او خالی کرد و بعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زرنگ به سراغ پسر ساده آمد و دید او در حال اشک ریختن است، علت را جویا شد، پسرک گفت: "با آن پنجاه سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم"
پسرک سیزده ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه پنجاه سنتی دارم که دوتایش را به تو می دهم." پسرک ساده گفت: "تو که پول نداشتی؟!" پسرک خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد"



بهار ...

بهار ...

matalebeziba.ir

من،
 


بهار
 مــی شوم!


تو،


تنم را پر از شکوفه کن . . .

 

                                                                                                  
(عباس معروفی)