بهای نان
دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانه ای در سیاهی شب .چشم مستم خیراه شد بر خانه ای چون نگه کردم درون خانه از اون پنجره صحنه ای دیدم که قلبم سوخت چون جانانه ای کودکی از سوز سرما میزد دندان به هم مردکی کور و فلج افتاده ای در یک گوشه ای دختری مشغول عیش و نوش با بیگانه ای مادری مات و پریشان مانده چون دیوانه ای چون فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید قصد رفتن کرد با حالت جانانه ای دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت داد به دختر زان همه پول درشت چند دانه ای بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر میروم مست و شتابان سوی هر میخانه ای من در این میخانه .آن دختر ز فقر میفروشد عصمتش را بهر نان خانه ای منبع black boy