ظلمت و جنایت
بس کن جنایت را ! خدایا خالقا! بس کن تو ظلمت ر ا تو در قرآن جاویدت ھزاران وعده دادی تو خود گفتی که نا مردمان بھشت را نمیبینند ولی من با دو چشم خویشتن دیدم که نا مردمان ز خون پاک مردانت ھزاران کاخ میسازند خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت ر ا بس کن تو ظلمت ر ا تو خود گفتی اگر اھرمن شھوت بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیب عصیانت مصلوب خواھی کرد ولی من با دو چشم خویشتن دیدم پدر با نورسته خویش گرم میگیرد برادر شبانگاھان مستانه از آغوش خواھر کام میگیرد نگاه شھوت انگیز پسر دزدانه بر اندام مادر می لرزد قدم ھا در بستر فحشا می لغزد ! خدایا خالقابس کن جنایت را! بس کن تو ظلمت ر ا تو خود سلطان تبعیضی تو خود فتنه انگیزی اگر در روز خلقت مست نمیکردی یکی را ھمچون من بدبخت یکی را بی دلیل آقا نمیکردی جھانی را اینچنین غوغا نمیکردی ھرگز این سازھا شادم نمیسازد دگر آھم نمیگیرد دگر بنگ باده و تریاک آرام نمیسازد اگر حق است زدم زیر خدایی....!!! ! بس کن جنایت را بس کن تو ظلمت ر ا خداوندا تو می گفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زاده طبع زنا زاد خداوندیست . خدایا ! خالقا ! بس کن جنایت ر ا بس کن تو ظلمت ر ا زین سپس با دگران عشق و صفا خواھم کرد ھمچو تو یکسره من ترک وفا خواھم کرد زین سپس جای وفا چو تو جفا خواھم کرد ترک سجاده و تسبیح و ردا خواھم کرد گذر از کوی تو چون باد صبا خواھم کرد ھرگز این گوش من از تو سخن حق نشنید مردمان گوش به افسانه زاھد ندھید داده از پند به من پیر خرابات نوید کز تو ای عھد شکن این دل دیوانه رمید شکِوه زآین بدت پیش خدا خواھم کرد درس حکمت ھمه را خواندم و دیدم به عیان بھر ھر درد دوایی است دواھا پنھان نسخه درد من این باده ناب است بدان کز طبیبان جفا جوی نگرفتم درمان زخم دل را می ناب دوا خواھم کرد من که ھم می خورم و د رُدی آن پادشھم بھتر آنست که اِمشب به ھمانجا بروم سر خود بر در خ مُخانه آن شاه نھم آنقدر باده خورم تا زغم آزاد شوم دست از دامن طناز رھا خواھم کرد خواھم از شیخ کشی شھره این شھر شوم شیخ و ملاء و م رُیدان ھمه را قھر شوم بر مذاق ھمه شیخان دغل زھر شوم گر که روزی زقضا حاکم این شھر شوم خون صد شیخ به یک مست روا خواھم کرد زکم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ باج میخانه اَمرار بگیرم از شیخ وسط کعبه دو میخانه بنا خواھم کرد وقف سازم دو سه میخانه با نام ون شان و نَد رَ آنجا دو سه ساقی به مھروی عیان تا نمایند ھمه را واقف ز اسرار جھان گِرد ھر چرخ به من مھلتی ای باده خواران کف این میکده ھا را زعبا خواھم کرد ھر که این نظم سرود خر مٌ و دلشاد ب وُد خانه ذوقی و گوینده اش آباد ب وُد انتقادی نبود ھر سخن آزاد ب وُد تا قلم در کف من تیشه فرھاد ب وُد تا ابد در دل این کوه صدا خواھم کرد